Thursday, July 30, 2009

AND

دراز کشيده ام روي تخت، سرم را گذاشته ام روي فن، پاهام را گذاشته ام روي لبه ي تخت و نگه شان داشته ام به سمت بالا. تازگي از بيرون آمده ايم. ناهار و آب ميوه و ... . آدم هاي جديد و قديمي با نگاه ها و رفتار ها و حرف ها. جاهاي شلوغ معذب کننده اند. به طرز عجيبي!آدم همش ناچار مي شود پاش را تکان بدهد!سي دي فيلم ها ريخته روي تخت روي حوله. د من هو کرايد.نديده ام هنوز. ساعت روي ديوار چشمک مي زند. تو نمي دانم کجايي. دماغ ام از حساسيت شدت گرفته ي اين روز ها کيپ شده. دارم صدا دار نفس مي کشم. زد بازي دارد براي اولين بار توي تابستان امسال مي گويد " تابستون کوتاهه" . هنوز چيزي از تابستان امسال سر در نياورده ام. کوتاهي و بلندي ش براي اولين بار است که اصل براي ام مهم نيست. فقط مي خواهم باشد . باشد باشد کش بيايد توي روز هام. اين حس تمام مدت دارد هي دارد عوض مي شود امسال. هستي ... تابستان را مي خواهم. نيستي... همه چيز برود بميرد چطور است؟!
ناخن هام بلند شده. بايد بگيرم. قبل از اينکه برويم بايد بگيرم. لاک شان را ولي پاک نمي کنم. همين سفيد هاي نوک اش مي رود بقيه س برق ناخن ها مي ماند. ..." منتفرم از ته دل من از اول مهر" خيلي مانده هنوز. من دلم مي خواهد هيچ صدايي را نشنوم.
اين ساعت از روز هر موقع که باشد و آدم هر جا که باشد دير مي گذرد.ديشب لب باغچه ي خانه تان که نشستيم ياد بچه گي هام افتاده بودم. ياد خانه ي مادر بزرگ ام. آن جا تا هميشه خانه ي مادر بزرگ ام مي ماند " مامان فرخ" حتا حالا که ديگر آن خانه ي سه طبقه ي دوست داشتني نيست و جاي اش يک ساختمان بد قواره ي بلند سبز شده. بچه که بودم که از خانه رفتند... آمدند اين خانه ي اين جايي ... من مي رفتم پشت پنجره ي رو به اتوبان به خودم مي گفتم نگاه کن آن خانه ي رو به روي آن طرف اتوبان همانه خانه ي قديميست. مامان بزرگ فقط از آن طرف خيابان آمده اين طرفش. اين طرف اش. اين طرف اش. اين طرف اش... .

Monday, July 27, 2009

pianist


Liubov Popova
to be continued...

Sunday, July 26, 2009

ما

لاک ناخن هام لب پر شده. حوصله ندارم درستشان کنم. باید بگذارم همه شان را یک جا پاک کنم. شدیدن احساس خستگی می کنم. بی حوصله هم بهش اضافه شده. به خودم وقت داده ام که خسته باشم. که حوصله نداشته باشم. که از اخبار مردن آدم ها، دستگیر شدنشان، زندان بودنشان، اخبار دانشگاه، مجلس، این طرف و آن طرف، این هواپیما آن قطار و ... دور باشم. هر کس فعلن چیزی می گوید و هیچ چیز معلوم نیست. من نه نا امید ام نه امید وار. هست ام فقط! گاهی هم همه ی اخبار را پشت سر هم می خوانم و شب برای بابا تعریف می کنم و بعد از شام پنج دقیقه ای می روم توی اتاق خودم مشغول می شوم. یا با تو چت می کنم یا چیزی می کشم یا آلمانی می خوانم یا از همین کار ها. خبری هم نیست. مرد همسایه صداش بلند است مثل هر شب. سریال رستگاران راس ساعت یازده شروع می شود و صداش می آید. اخبار وی او ای بدون پارازیت پخش می شوند این وسط ها من دنبال دانشگاه ام شدیدن ببینم چه کار اش می شود کرد. فعلن در کمال تعجب من در کمال حق به جانبی خانواده هیچ کاری نمی شود کرد! دیگر دلم توت فرنگی می خواهد. هلو هم می خواهد. انگور یاقوتی هم می خواهد.
هفته ی قبل سه شنبه اش ن را دید ام. بعد جمعه هم با هم رفتیم جمعه بازار. من دو تا مانتو برای خودم خریدم. رفتم با آن آقای آلمانی یه کم حرف زدم بهم شکلات داد.ن دو تا صفحه خرید . the who بعد هم آمدم خانه.
این جا گرمه. نه به گرمی هیچ جای دیگه ی دنیا. به اندازه ی خودش گرمه. اونقدر که آدم از بیرون رفتن پشیمون بشه گرمه. اون قدر که شر شر عرق بریزه آدم واسه یه سر کوچه رفتن. گرمیه این جا رو دوست دارم. اما امسال تابستون مثل هیچ کدوم از تابستون های قبلی نیست. یه حس بدی توی لحظه هاشه. یه دلشوره ی مدام. حالا هم به خاطر وضع موجوده هم به خاطر من که حساس شدم خیلی. این حساسیت را می شناسم. فقط دست نخوردن لازم دارد. . بی توجهی. مثل همیشه برخورد کردن. این قدر مثل همیشه که نباید راجع بهش حرف زد. فقط باید حواس آدم باشد بهش. این حس سنگین است خیلی. مراقب اش هم فقط خودم باید باشم. رهاش کن.
دلم شعری می خواهد که آرام باشد. بلند باشد . حالا حالا ها تمام نشود. کش بیاید توی روز هام. یک پرنده می خواهم. یکی که بشود نشست کنار قفس اش. باهاش آرام آرام توی دل حرف زد. آن قدر آرام که آدم دل اش خواب اش ببرد. آرام بشود.
بابا بزرگ ام داشت از زمان جنگ می گفت که توی نماز جمعه بمب گذاشته بودند. داشت می گفت صداش که بلند شد پشت سرش داغ شده. دست کشیده روی گردن اش مغز آدم ها را پاک کرده و از روی کت اش هم هیچ وقت پاک نشده و کت را انداخته اند دور. خیلی آرام گفت قلب ام هم از همان موقع این جوری شد. دلم نگرفت. اما دیدم ام این حق ها که ما می خواهیم از این هفتاد سال و چهل و سال و بیست و یک سال از زندگی هامان خیلی بیشتر از این حرف هاست.

Saturday, July 25, 2009

...به زودي