دراز کشيده ام روي تخت، سرم را گذاشته ام روي فن، پاهام را گذاشته ام روي لبه ي تخت و نگه شان داشته ام به سمت بالا. تازگي از بيرون آمده ايم. ناهار و آب ميوه و ... . آدم هاي جديد و قديمي با نگاه ها و رفتار ها و حرف ها. جاهاي شلوغ معذب کننده اند. به طرز عجيبي!آدم همش ناچار مي شود پاش را تکان بدهد!سي دي فيلم ها ريخته روي تخت روي حوله. د من هو کرايد.نديده ام هنوز. ساعت روي ديوار چشمک مي زند. تو نمي دانم کجايي. دماغ ام از حساسيت شدت گرفته ي اين روز ها کيپ شده. دارم صدا دار نفس مي کشم. زد بازي دارد براي اولين بار توي تابستان امسال مي گويد " تابستون کوتاهه" . هنوز چيزي از تابستان امسال سر در نياورده ام. کوتاهي و بلندي ش براي اولين بار است که اصل براي ام مهم نيست. فقط مي خواهم باشد . باشد باشد کش بيايد توي روز هام. اين حس تمام مدت دارد هي دارد عوض مي شود امسال. هستي ... تابستان را مي خواهم. نيستي... همه چيز برود بميرد چطور است؟!
ناخن هام بلند شده. بايد بگيرم. قبل از اينکه برويم بايد بگيرم. لاک شان را ولي پاک نمي کنم. همين سفيد هاي نوک اش مي رود بقيه س برق ناخن ها مي ماند. ..." منتفرم از ته دل من از اول مهر" خيلي مانده هنوز. من دلم مي خواهد هيچ صدايي را نشنوم.
اين ساعت از روز هر موقع که باشد و آدم هر جا که باشد دير مي گذرد.ديشب لب باغچه ي خانه تان که نشستيم ياد بچه گي هام افتاده بودم. ياد خانه ي مادر بزرگ ام. آن جا تا هميشه خانه ي مادر بزرگ ام مي ماند " مامان فرخ" حتا حالا که ديگر آن خانه ي سه طبقه ي دوست داشتني نيست و جاي اش يک ساختمان بد قواره ي بلند سبز شده. بچه که بودم که از خانه رفتند... آمدند اين خانه ي اين جايي ... من مي رفتم پشت پنجره ي رو به اتوبان به خودم مي گفتم نگاه کن آن خانه ي رو به روي آن طرف اتوبان همانه خانه ي قديميست. مامان بزرگ فقط از آن طرف خيابان آمده اين طرفش. اين طرف اش. اين طرف اش. اين طرف اش... .