Monday, October 5, 2009

...

این روز ها روز های سرد و گرمی اند. قاطی اند. شلوغ و خلوت اند. یکهو چنان ترافیک می شود که فکر می کنی تا سه ساعت دیگر هم به مقصد ات نمی رسی یکهو چنان باز می شود همان راه ها که زود تر هم می رسی.

آدم وقتی تنها توی خانه اش نشسته دادر زندگی اش را می کند خیال اش هم راحت است. با هیچ کس در ارتباط نیست. برای خودش آرام می آید یک چایی می ریزد. بعد می نشیند روی صندلی خودش. بعد منتظر نوبت خوردن چایی اش می شود. اما از همان لحظه ای که مجبور می شود گوشی تلفن را بردارد و با منشی مطب دندان پزشکی دکتر الف صحبت کند و وقت دندان بگیرد برای خودش را دختر اش یا هر چه مشکلات زندگی شروع می شوند. این که هیچ کس انگار سعی هم نمی کند حرف آدم را بفهمد. بعد آدم عصبانی می شود و گوشی را خیلی آرام می گذارد، همان طور که هنوز دارد منشی مطب دکتر الف برای خودش حرف می زند. یا می روی برای خودت شام درست کنی. می بینی گاز قطع شده. زنگ می زنی اداره ی گاز می گویند یکی را می فرستیم. منتظر می شوی تا بفرستند. بعد می بینی کلاهک گازتان نیست. بعد می بینی این یکی با مال همسایه ها که یک ساختمان ده واحدی ست مشترک است. بعد هیچ کدامشان حتا به خودشان زحمت نمی دهند سرایدار شان را بفرستند دم در. بعد تو که گاز ات وصل شده بر می گردی تو و شام ات را می پزی و می خوری اش.

نشسته ایم روی نیمکت های چوبی زمین بسکت. ساعت هاست که همان جا نشسته ایم. فقط من و نون که اول اش تنها بودیم دو بار رفتیم تا بوفه و یک بار پیتزا خوردیم یک بار هم سیب زمینی تنوری با پنیر. بعد ساعت ها نشستیم همان جا و من رد شدن آدم ها را نگاه کردم و این که هر کی به بغل دستی اش چه طوری نگاه می کرد. همان جا نشسته بودم و با این که حوصله نداشتم آدم هایی که بعد از آن می خواهند بیایند را تحمل کنم باز هم بلند نمی شدم بیایم خانه. نمی دانم چه جوری می شود این روز ها. اصلن دست من نمی گذرد. من بی حوصله ام. مچ دست چپ ام شدیدن درد می کند.


موضوع من این است. اگر آن آدمی که کشته بود آن سال من بودم باز هم می گفتی که بالاخره آدم کشته است؟! من همه ی حرف ام این است که این اعدامی که ایستاده ای ازش دفاع می کنی و می گویی بالاخره قانون است اگر در مورد من هم بود همین بود؟

No comments:

Post a Comment