Sunday, September 27, 2009

pianist

شش روز آخر تابستان هشتاد و هشت ام تمام شد. آرام و سریع و خوب و بد رد شد از لای انگشت هام سر خورد ریخت روی پای ام روی زمین ریخت روی لباس هام . مثل همان لیوان مشروب پر توی دستم که ریخت روی شلوار تو. که آمدی توی آشپزخانه و نشان ام دادی شلوارت را.
بی بی سی دارد راجع به نقاشی های رنوار حرف می زند. من هی اسم ها را می شنوم و هی توی ذهن ام بدون این که به تصویر نگاه کنم دنبال قاب ها می گردم. که کی کجا بود توش و کدام یکی را دارد می گوید. زن فرانسوی می خواند و من فکر می کنم فرانسوی هم نشدم !
سرم به شدت درد می کند. پ گوشی از دست اش نمی افتد. همه ی سر و صداها انگار چند برابر می شوند توی گوش ام. توی سرم می چرخند. مامان برام چایی ریخته و دارم به بخار اش نگاه می کنم. امروز با نسکافه ام آخرین سکلات سری قبل را خوردم.
توی دانشگاه اولین جلسه ی مبانی بازیگری جلسه ی خیلی مزخرفی بود. پا برهنه روی پله های راهروی دانشکده ی موسیقی و نمایش. بعد کشیدن صورت روی موکت خاکستری پلاتو. حرص زیاد خوردم امروز! و باید بکشم بیرون خودم را از این وضع مسخره ی نساختن با بچه های کلاس. من هر کاری هم می کنم این ها غیر قابل تحمل اند.
می خواهم به این که یک روز شده که نیستی دوباره فکر نکنم. می خواهم آرام باشم. برای خودم قدم بزنم توی باد روز ها و خنکی را روی پشت ام زیر مانتویی که بلوزی زیر اش تن ام نیست حس کنم و به خودم بگویم خوب باش. بگویم جوری خوب باش که خوب باشد. هر کار می کنم اما آخر سر صدای تو خوب نیست. صدای من هم سر جای اش نمی آید. دارم فکر می کنم چند تا از این شش روز ها و ده روز ها و سه روز ها و بیشتر ها بیاید و برود عادت می کنیم؟

No comments:

Post a Comment