Saturday, September 19, 2009

LOVER

دارم فکر می کنم به خودم. به زندگی ای که تا الان گذشته. باعث و بانی این فکر ها که از بعد از ظهر آمد توی ذهن ام پروسه ی شلوار خریدن خودم بود و برخورد آدم های دور ام. من آدم بی آزاری ام تا جایی که می دانم. پی گیر اتفاق ها نمی شوم معمولن. چیزی نمی پرسم تا بهم بگویند و حرفی از دهنم در نمی آید در بعضی موارد حتا اگر غیر مستقیم ازم بپرسند. اگر هم بدانم حرفی وجود دارد که گوینده نمی خواهد کس دیگری خبر داشته باشد خودم هم سعی می کنم فراموش اش کنم انگار. این توقع را از هیچ کس ندارم که با من هم این جوری برخورد کند و همیشه حرف های تع دل آرام ام را به هر کس گفته ام تکه هاش را از این طرف و آن طرف جمع کرده ام و هر بار گفته ام دیگر نمی گویم! اما من هم مثل بقیه ام دیگر. انگار گاهی باید حرف زد.

نه اینکه اتفاق مهمی باشد. همیشه این اتفاق ها می افتد. آدم ها فکر می کنند حواس شان به همه چیز هست اما به هیچ چیز نبوده انگار. یعنی آدم ها هیچ کدام هیچ وقت همه چیز را راجع به آدم نمی دانند. نمی دانند وقتی مهم نیست اگر حساس نکنند یعنی نیست مهم و خودتان را نکشید!

من حتا سر بر نمی گردانم نگاه کنم راه تان را. اسم خیابانی که می پیچید توش را. قدم هایی که با خوشحالی یا از سر بی تفاوتی بر می دارید را نمی شمرم. نگاه هم نمی کنم. من سرم را گرم چراغ های خیابان می کنم و فقط این فکر توی سرم می پیچد که چرا؟! که آن هم تا برسم خانه یادم رفته و آخر شب فقط می شود همین حرف ها که بنویسم هی! بروید رد کارتان. من هنوز همان آدم سال های پیش ام که روی کلمه ها حساس می شوم و بعد یکهو تصمیم می گیرم پرتتان کنم از همه ی لحظه های زندگی ام بیرون. خداحافظ













بعد از دو ماه، سه ساعت. یاد بچگی ها می افتم. ما، بعد هر دو ماه دو روز داشتیم و شب آخر همه اش اشک بود روی بالش. این دو شب خوش نگذشته هیچ. این که صدات از نزدیک آمده توی گوشی و پیچیده توی گوش ... آن قدر نزدیک که لام هم گفته که چقدر نزدیک بود ... این که هر بار پرسیدی خوش گذشت ؟ .... این که هر بار خیالم جمع بوده که تا آخرش به جاش می آیی می مانی وسط اش نمی روی همه چیز نصفه شود ... این ها بیدار نگه ام می دارد و خوب.
من آهنگ گوش نمی دهم این روز ها. کتاب نمی خوانم. حتا کتاب ز را باز نکرده ام هنوز. کار نمی کنم کلن به جز دلشوره ی مدام مسخره ی ته دلم از گذشتن این لحظه ها. از نشنیدن صدا... از ندیدن.
فردا ناهار می رویم چالوس. چهار تایی. من دلم جاده ی آرام بدون مه می خواهد. دیشب خواب مه کلاردشت تا صبح توی چشم هام بود. وقتی بیدار شدم آهنگ مه توی گوش ام تکرار می شد. تو را بغل گرفته بودم و سینه هام چسبیده بود به پشتت. مثل وقت هایی که پوست ها خیس می چسبند به هم از هم که می خواهند جدا شوند از روی هم کشیده می شوند. می دانی چی را می گویم...

No comments:

Post a Comment