Tuesday, September 8, 2009

AND

سر جای همیشگی ام. دارم فکر می کنم به امروزی که گذشت. به فرداها که رد می شوند به راحتی همین امروز. این هفته هفته ی شلوغی ست. سر کار رفتن ام دوباره شروع می شود. امتحان های دانشگاه هم دارند برای خودشان می گذرند. اینترنت خانه قطع شده. از اخبار سایت ها خبری ندارم. دلم شور می زند. روزنامه های امروز را خواندم فقط. آن هم تیتر ها را از روی دکه های روزنامه فروشی. بازوی چپم به مارک لباس ام حساسیت نشان داده و سرخ شده و به شدت می سوزد. ف-----وت می کنم روش. چند ثانیه آرام می شود. دانشگاه خبری نبود. سوال های دست نویس آقای حمید رضا جلائی پور را جواب دادیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین از دانشگاه آمدیم بیرون. بی خیال این همه حراست عزیز که با موتور برای خودش توی دانشگاه چرخ می زد. هوا دارد خنک می شود کم کم. من بوی این فصل هنوز نیامده را می کشم توی بینی ام. بعد حس عجیب پاییز می آید سراغ ام. شب ها هر شب خواب زمستان می بینم. من و تو داریم توی برف ها راه می رویم. دارد هوا سرد می شود. من دارم خودم را توی پالتوی خاکستری قدیمی ام می بینم که دست ام را چپانده ام توی جیب هاش و تو را که هر چند لحظه یک بار تکیه می دهم به بازوت. بعد لبخند می زنم و لبخند خودم را می بینم. این تصویر توی همه ی خواب های این شب ها هست. سه شنبه امتحان مبانی و اصول ارتباطات دارم. هنوز شروع اش نکرده ام. قبل از این روز ها یک نگاهی به جزوه های خودم انداخته ام فقط. درس سختی نیست. اما ساده هم نیست. در کل فرقی هم ندارد. فکر می کنم از درس های اصلی گرایش من باشد. استاد علاقه مند و پرانرژی ای داشت این درس. موهام را کوتاه کوتاه کرده ام. نمی دانم از جلو ببینی خوب باشد توی نظرت یا نه. خودم دیشب هوس موهای بلند ام زده بود به سرم از توی عکس ها. موهای خیلی بلند. بعد به خودم گفتم خوب بلند می شوند باز. باز حسرت ماندنشان زیر باد های پاییز و برف های زمستان می ماند توی دلت. دیشب توی خیال هام داشتم به بسکتبالی که بازی کردم فکر می کردم و برای خودم توی ذهن ام می پریدم بالا پایین. توپ را می گرفتم و پرت می کردم و نمی افتاد توی حلقه ی آن بالا! این دنیای من دنیای عجیبی ست. همه تا نزدیک اش می آیند و آدم را هیجان زده می کنند. بعد همه باید بروند خانه شان!! همه باید برگردند سر جای اولشان. هیچ کدامشان اجازه ندارند بیاید توی اتاق ام- به جز این دو تا دوست سیگاری!-. این دنیا گاهی برای خودم هم عجیب می شود. خصوصن آن موقع ها که حس تنهایی می آید دیوار هاش را می گیرد و فشار می دهد. همان وقت هایی که چند روزش است صدام گرفته. همان موقعی که هر کس تلفن می کند جواب نمی شنود. از تنهایی در آمدن آدم خودش را می خواهد. صدای خودش را می خواهد. جای خودش را هم می خواهد. من توی این سال ها که اسمی از دوست روی آدم های اطراف ام گذاشته ام اعلب خالی ها را پر کرده ام. کافه های تنهایی را دو تایی کرده ام و خنداده ام. رابطه ی معلق را سر و سامان داده ام و لبخند آورده ام روی لب ها. به آدم ها گفته ام تصمیمشان را بگیرند همین الان! بعد به آدم ها اجازه داده ام بروند با تنهایی پر شده شان کافه. با رابطه ی از نو شان مسافرت. با تصمیم های گرفته شان جایی دور. بعد خودم ایستاده ام جلوی آینه لبخند زده ام به خودم و گفته ام همین باید باشد! توی این دنیا که تکه کاغذ روی دیوار هست. کنار کاغذ چند تا ماژیک مشکی نازک و پهن. اسم ها قر و قاطی با پهن و نازک روی کاغذ صف کشیده اند. بعضی ها شان فراموش شده اند کم رنگ شده اند از دهان کسی آمده اند بیرون باز پر رنگ شده اند. بعضی ها را هر روز خودم برداشته ام روی اش را پر رنگ تر کرده ام. بعضی ها را هم اضافه می کنم هر از چندی. حق داری! این هر از چندی ها به هم نزدیک اند. اما همان حرف همیشگی من باز هم این جا نشسته! خط ها خیلی معلومند. همه هم می دانند! اما دلشان می خواهد پاک اش کنند و بیارند جلو تر بکشند اش. نمی دانند من کشیده ام این خط ها را نه آن ها! اما همین لیست از آدم ها این دنیای من را کرده این شکلی. دنیایی که گاهی اسم خودم را هم پایین لیست اش اضافه می کنم و خودم را پرت می کنم ازش بیرون و بعد از یک مدت که یادم آمد جای هر چیز کجاست دوباره اسم ام را پاک می کنم و بر می گردم توش.
من توی این روز های دوری توی این دنیا تنها مانده ام. نه آن تنهایی که آدم هایی که می بینم همه گی فقط بتوانند از ساده تریم ترکیب های انگلیسی برای فهماندن منظورشان استفاده کنند. نه آن تنهایی که کار هاش را همه را خودش انجام می دهد. نه آن تنهایی که هر روز اش را با حس تنهایی شروع می کند. آن تنهایی که آن نیمه ی دیگر است. اگر خواستی به من بگو بیا با من توی دنیای من زندگی کنیم. از توش هم نیاییم بیرون. حتا موقعی که غریبه ها زنگ درش را می زنند. اگر خواستی به من بگو از توش بیایم بیرون بیایم توی دنیای تو. احساس توی دنیای من فقط ده تا از مال تو بیشتر است. اما انگار عدد ها بزرگ که می شوند تاثیر یک هم رویشان بزرگ تر می شود چه برسد به ده. من زود از آدم ها خسته می شوم. چون آدم ها خسته کننده می شوند زود!

No comments:

Post a Comment