Monday, August 31, 2009

pIANIST

از آن روز هاییست که حس هام نمی آیند با کلمه ها قاطی نمی شوند نوشته شوند. از آن روزهاییست که کنتظر اتفاق هایی ام که برای شان حاضر نیستم خودم را آماده کنم. از آن روز هاییت که می خواهم سرم را ببرم زیر پتو و کنارم باشی آن زیر و صدای نفس های شمرده شمرده و آرامت بیایند و من تا صبح بیدار بمانم و فکر های خودم را توی سرم بگردانم و از اول تا آخر همه ی شان را بشمرم.
کارها وقتی تا آخر تمام می شوند و مجبور می شوند منتظر لحظه ی خودشان برسد پرت می شوند پایین می میرند. یا قل می خورند می روند زیر مبل و دیگر نمی شود درشان آورد. اتفاق ها باید سر وقت درست خودشان بیافتند. باید همان موقع که آدم نشسته تا بیایند سراغ آدم بیافتند. اگر آن موقع بیافتند آدم می گیردشان. اگر نه معلوم نیست چه بلایی بخواهد سرشان بیافتد.
دارم بازی بازی می کنم. توی اتاق خودم به دراز کشیده ام با ن که توی آن یکی اتاق است دارم چت می کنم گاهی و آهنگ نو بادیز هم گوش می دهم و فکر می کنم به کلمه ی بعدی که درست باید بعد از این کلمه بیاید.
آدم ها اتباهی فکر می کنند. همه شان همیشه به آن چیزی فکر می کنند که نباید. به آن چیزی که نیست. که احتمال وقوع اش از همه ی چیز های دیگر کمتر است. بعد آن فکر می شود همه ی زندگی شان. بعد همه ی زندگی شان گند می زند به روز های زندگی شان انگار. این ها چیز هایی ست که بدون دلیل اسن روز ها ذهن ام را مشغول کرده. آدم ها را باهاش امتحان می کنم. با این که بخواهم سوالی بپرسم و نپرسو و از عکس العملشان حدس بزنم فکر توی سرشان را. آدم ها خودخواهند. می دانی؟ می بینند ات و می شناسند اما نمی خواهند باور کنند که این که می شناسند تویی. می گویند به خودشان بگذار برای خودم این فکر را بکنم. بگذار این جوری باشد.
شی وانتز تو گو هم بات نو بادیز هم
دلم می خواهد یک جفت کفش پارچه ای سفید بخرم. بعد جوری که همه ببینند زنگ خودش نیست رنگ سبز بزنم بهش. دلم این دستبند های سبز را نمی خواهد. چیزی می خواهد که هیچ کس نتواند بهش بگوید " درش بیار"




این روز ها حال خوشی نداری. من توی ذهن ام هی دارم روز های دو هفته ی دیگر را تصور می کنم که چه جوری بهترین شکل ممکن باشند. هی داریم نقشه ها می کشیم که چی کار کنیم. هی دارم به آن لحظه که از شمال برگشته ای فکر می کنم. به آن روزی که بر می گردی تهران. به اولین جایی که می رویم. به همه ی آن چند روز که من دارم. می خواهم بدانم این بار چقدر زود می گذرند. می خواهم بدانم چی می شوند این بار. می خواهم بدانم این بار بعد از این که بر می گردی من چقدر اش را عذاب وجدان کاری را می گیرم که می توانستم بکنم ... می توانستم خوشحالت کنم اما نکردم... . کار هایی که همیشه دیر شده اند. که من همیشه فکر کرده ام بعضی اتفاق ها خودشان می افتند و وقتی می افتند می فهمم من بوده ام که انداخته امشان. من هر شب یک بار خواب می بینم که به جای نمک آبرود آمده ام ساعت چهار صبح دم خانه تان. هر شب این را خواب می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر خواب ام نمی برد. از آن همه اضطراب آن روز. از آن همه پشیمانی آن روز. از آن همه لحظه ها که من از بین بردمشان.
اتفاق ها باید درست بیافتند. معزرت می خواهم هیچ چیزی را حل نمی کند هیچ وقت. عذاب وجدان هم با حل شدن اتفاق ها و باز شدن گره شان از بین نمی روند. اگر می رفتند من راحت تر می خوابیدم.

1 comment:

  1. اگر بتوانم در زندگي به چيزي افتخار کنم... اين خواهد بود احتمالاً،
    يک نفر پيدا کرده ام سودايي تر از خودم، و يک نفر پيدا کرده ام که يک دنياي کوچک دارد براي خودش که اين دنياي بزرگ رنگ و وارنگ اسف بار هيچ راهي بهش ندارد. هيچ راهي
    ...
    آخر ميداني؟ دنياي کوچک من ديگر آن جاي امن قديم نيست. آدمها ي بيربط با دلايل مسخره شان قفل درش را شکسته اند و با بهم ريخته اندش.
    بايد بيرون بيندازمشان... بايد قفل نو بيندازم روي درش.

    ReplyDelete