Saturday, August 22, 2009
LOVER
دونه های انار رو له می کنم زیر انگشتام. صدای ترکیدن دونه ها و ... آب قرمز انارا راه می کشه روی انگشتام. تن ام می لرزه. می گن عزرائیل از کنار آدم رد می شه. همونی که موهای آدم رو سیخ می کنه روی گردن اش. صدای خودم تو گوش ام می پیچه" پاییز شده". نمی دونم از کجا در می آد این صدا. نمی دونم به کی دارم می گم اش. فقط سر تکون می دم و می گم پاییز شده.
آجیل فروشی شلوغ بود نه؟ همه داشتند برای خودشان آجیل می خریدند. من می خواستم وقتی بر می گردم خانه بتوانم لبنخد بزنم که " هی! شب یلدا شده!" آجیل خریدم و انار هم نداشتیم! شما داشتید انار. یادم نیست گلپر داشت یا نه. اما اس ام اس انار خوردن ات رسید.
دلم یک پارچه ی سرمه ای می خواهد که سورمه ای یک دست ساده باشد و بشینم باهاش برای خودم یک پیراهن بدوزم. بعد موهام را کوتاه کوتاه کنم و آرایش آبی کنم و به خودم توی آینه لبخند بزنم. همین آینه ی توی قاب صورتی توی اتاق پ. بعد پالتو ام را بپوشم و بلند شوم بروم کافه نادری منتظر شوم. این قدر منتظر شوم تا روز ها بگذرند ... بگذرند... بگذرند... نمی دانم چقدر بگذرند و چه بشود و به کی برسد ... مثل وقت هاییست که می شینی جلوی آینه به خودت می گویی فردا که بشود پس فردا و بعد اش که هزار روز بشمری می توانی فلان کار را بکنی... آدم ها همه این قدر راحت زندگی را نمی بینند؟ حتا بزرگ شدن گل بنفشه ی آفریقایی هاشان را نمی بینند نمی بینند نمی بینند یکهو می بینند چقدر بزرگ شده؟ همیشه زندگی همین است؟ کسی برگردد بگوید کسی بود. از کنارت رد شد. ندیدی ش؟
آن قدر آدم رو بازی نیست ام که بهم بگویند می خواهند باهام حرف بزنند و بعد درد دل کنند. اما گاهی پیش می آید که بعضی آدم ها می بینند که می شود اعتماد کرد و بعد کل راه کلاس تا سر کار را حرف بزند و نظر بخواهد. نمی دانم. حس های آدم ها عجیبند. من آن آدم عاقل و جدی به نظر می آیم که می شود نظرش را پرسید. که می شود باهاش راه رفت و کمی حرف زد و بعد سر تکان داد و تشکر کرد و رفت. و بعد آدم بخواهد بشیند فکر کند. به تصویر خودش فکر کند میان آدم ها. وقتی دارند با هم حرف می زنند و اشاره می کنند به تو که آن جا ایستاده ای. چند قدم عقب تر.
کار...کار...کار... . دلم به طور عجیبی شور می زند برای هیچی. برای روز های تو خالی پیش رو. برای این سی و یک روز مانده تا آخر تابستان. چی می شود تو این سی و یک روز. حالا حالا ها نمی شود فهمید انگار. انگار باید هر روز شب شود و بعد بشینی توی دفتر یادداشت ات بنویسی که امروز این اتفاق افتاد و این رفت این جا و این این جوری شد و ... تا ببینی چه شده تازه! این روز ها همین اند دیگر. باید به زور هلشان بدهی که رد شوند. حالا گاهی هم پات می ماند زیر چرخشان یا دستت می ماند لای درشان.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
سر اومد تابستون ...
ReplyDelete