Saturday, August 15, 2009

Pianist

دیشب تا صبح خواب آن سوفای سبز را می دیدم و اتفاقات خودمان را. من و تو. توی خانه ای که نمی دانم کجاست و فقط جای اش را از روی نقشه دیده ام و دیوار هایی که نمی دانم کجا تمام می شوند فقط توی عکس ها دیده ام. اما روی آن سوفای سبز که توی خواب رنگ اش با عکس اش فرق داشت دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم. یک تاپ و شلوارک زرد تن ام بود و هی توی فکرم وسط دیالوگ های کتاب به این فکر می کردم که تو زرد دوست نداری.

_ چرا فکر می کنی که برای هیشکی مهم نبوده؟

_ من فقط خواستم به کسی نگفته باشم!

_ حتا من؟

_ این یه سور بود اون شب .وسط اون جمع. مرتیکه اومده کنار من نشسته و بهم می گه چند وقته که با تو ام! باید ...

_ مهم ام نیست. دیگه هر چی بود بود.

...

ساعت ها روی کاناپه بودم تا نزدیکی های غروب و همان کتاب را می خواندم. روی کتاب عکس یک کتاب خانه بود با کتاب های بهم ریخته. درست مثل کتاب خانه ی خودم که مجبورم هر جاش جا دارد کتاب بچپانم. و روی کتاب ها خیلی واضح سایه ی یک مرد افتاده بود. روی کتاب اما یک ساعت خیلی بزرگ بود که هر بار می خواستم ساعت را نگاه کنم ببینم چقدر گذشته از روی همان نگاه می کردم و درست نشان ام می داد هر بار.

نزدیک های شش شده بود. به این فکر افتادم بلند شوم این لباس ها را عوض کنم. شلوارم طوسی را برداشتم با بلوز مشکی از توی کمد و پوشیدم. برگشتم که دراز بکشم و کتاب را بخوانم باز که نبود. رفتم توی آشپز خانه و شروع کردم آشپزی کردم. مرغ ها را یکی یکی گذاشتم توی ماهی تابه و از زیر می دیدم که دارند سرخ می شوند و خودشان را از ته ماهیتابه ول می کنند و طلایی می شوند.

صدای در آمد. صدای کلیدی که توی در چرخید. موهای روی گردنم بلند شده بودند. می دیدم که بلند شده اند انگار ایستاده بودم پشت سر خودم. دست هام را گذاشتم لب گاز و وزن ام را انداختم روی دست هام. پشم هام را بستم و بوی مرغ ها را کشیدم توی بینی ام. صدای آب آمد.

برگشتم توی هال. دراز کشدم روی سوفای سبز. رو انداز سفید را کشیدم روی خودم و سرم را بردم زیر اش. منتظر شدم و گوش دادم. رفتی توی آشپز خانه. زیر لب زمزمه می گردی. نمی شنیدم چی. آمدی توی هال. خیره شدی به برجستگی های من زیر روانداز. چیزی نگفتی. من هم تکان نخوردم. این قدر تکان نخوردم تا عطسه ام گرفت. رو انداز را زدم کنار. خودم ایستاده بودم جلوی خودم و به تو خیره شده بودم که روی تختت خوابیدی.









الان که داشتم باز به خواب دیشب ام فکر می کردم وسط اش رفتم برای خودم یک لیوان بزرگ شربت آلبالو ریخت ام و مزه مزه کردم. مامان ام دارد پای تلفن به مامان بزرگ ام می گوید که رب چه طوری بپزد. من دلم از مایعات زیاد درد گرفته اما هنوز احساس تشنگی و خستگی می کنم.

ساعت هایی از طول روز هست که آدم دلش می خواهد فراموش کند. یا اصلن یادش می رود. برای یاد بردنشان باید سه ساعت مدام خوابید! جلوی تلویزیون روشن با صدای خواننده های قر و قاطی. بعد هر بار که چشم هات را باز می کنی یک تصویر از ویدئو ها می بینی. زن بال در آورده و دارد حرف آخر اش را کش می دهد. دو نفر دارند روی هم پاپ کورن می ریزند. یکی دارد زیر کاعذ رنگی هایی که از بالا میریزد روی سر اش می رقصد. و آب می آید از توی پیانویی که افتاده لب ساحل رد می شود.

باید بیدار هم شد گاهی!



No comments:

Post a Comment