Monday, October 5, 2009

...

این روز ها روز های سرد و گرمی اند. قاطی اند. شلوغ و خلوت اند. یکهو چنان ترافیک می شود که فکر می کنی تا سه ساعت دیگر هم به مقصد ات نمی رسی یکهو چنان باز می شود همان راه ها که زود تر هم می رسی.

آدم وقتی تنها توی خانه اش نشسته دادر زندگی اش را می کند خیال اش هم راحت است. با هیچ کس در ارتباط نیست. برای خودش آرام می آید یک چایی می ریزد. بعد می نشیند روی صندلی خودش. بعد منتظر نوبت خوردن چایی اش می شود. اما از همان لحظه ای که مجبور می شود گوشی تلفن را بردارد و با منشی مطب دندان پزشکی دکتر الف صحبت کند و وقت دندان بگیرد برای خودش را دختر اش یا هر چه مشکلات زندگی شروع می شوند. این که هیچ کس انگار سعی هم نمی کند حرف آدم را بفهمد. بعد آدم عصبانی می شود و گوشی را خیلی آرام می گذارد، همان طور که هنوز دارد منشی مطب دکتر الف برای خودش حرف می زند. یا می روی برای خودت شام درست کنی. می بینی گاز قطع شده. زنگ می زنی اداره ی گاز می گویند یکی را می فرستیم. منتظر می شوی تا بفرستند. بعد می بینی کلاهک گازتان نیست. بعد می بینی این یکی با مال همسایه ها که یک ساختمان ده واحدی ست مشترک است. بعد هیچ کدامشان حتا به خودشان زحمت نمی دهند سرایدار شان را بفرستند دم در. بعد تو که گاز ات وصل شده بر می گردی تو و شام ات را می پزی و می خوری اش.

نشسته ایم روی نیمکت های چوبی زمین بسکت. ساعت هاست که همان جا نشسته ایم. فقط من و نون که اول اش تنها بودیم دو بار رفتیم تا بوفه و یک بار پیتزا خوردیم یک بار هم سیب زمینی تنوری با پنیر. بعد ساعت ها نشستیم همان جا و من رد شدن آدم ها را نگاه کردم و این که هر کی به بغل دستی اش چه طوری نگاه می کرد. همان جا نشسته بودم و با این که حوصله نداشتم آدم هایی که بعد از آن می خواهند بیایند را تحمل کنم باز هم بلند نمی شدم بیایم خانه. نمی دانم چه جوری می شود این روز ها. اصلن دست من نمی گذرد. من بی حوصله ام. مچ دست چپ ام شدیدن درد می کند.


موضوع من این است. اگر آن آدمی که کشته بود آن سال من بودم باز هم می گفتی که بالاخره آدم کشته است؟! من همه ی حرف ام این است که این اعدامی که ایستاده ای ازش دفاع می کنی و می گویی بالاخره قانون است اگر در مورد من هم بود همین بود؟

Sunday, September 27, 2009

pianist

شش روز آخر تابستان هشتاد و هشت ام تمام شد. آرام و سریع و خوب و بد رد شد از لای انگشت هام سر خورد ریخت روی پای ام روی زمین ریخت روی لباس هام . مثل همان لیوان مشروب پر توی دستم که ریخت روی شلوار تو. که آمدی توی آشپزخانه و نشان ام دادی شلوارت را.
بی بی سی دارد راجع به نقاشی های رنوار حرف می زند. من هی اسم ها را می شنوم و هی توی ذهن ام بدون این که به تصویر نگاه کنم دنبال قاب ها می گردم. که کی کجا بود توش و کدام یکی را دارد می گوید. زن فرانسوی می خواند و من فکر می کنم فرانسوی هم نشدم !
سرم به شدت درد می کند. پ گوشی از دست اش نمی افتد. همه ی سر و صداها انگار چند برابر می شوند توی گوش ام. توی سرم می چرخند. مامان برام چایی ریخته و دارم به بخار اش نگاه می کنم. امروز با نسکافه ام آخرین سکلات سری قبل را خوردم.
توی دانشگاه اولین جلسه ی مبانی بازیگری جلسه ی خیلی مزخرفی بود. پا برهنه روی پله های راهروی دانشکده ی موسیقی و نمایش. بعد کشیدن صورت روی موکت خاکستری پلاتو. حرص زیاد خوردم امروز! و باید بکشم بیرون خودم را از این وضع مسخره ی نساختن با بچه های کلاس. من هر کاری هم می کنم این ها غیر قابل تحمل اند.
می خواهم به این که یک روز شده که نیستی دوباره فکر نکنم. می خواهم آرام باشم. برای خودم قدم بزنم توی باد روز ها و خنکی را روی پشت ام زیر مانتویی که بلوزی زیر اش تن ام نیست حس کنم و به خودم بگویم خوب باش. بگویم جوری خوب باش که خوب باشد. هر کار می کنم اما آخر سر صدای تو خوب نیست. صدای من هم سر جای اش نمی آید. دارم فکر می کنم چند تا از این شش روز ها و ده روز ها و سه روز ها و بیشتر ها بیاید و برود عادت می کنیم؟

Saturday, September 19, 2009

LOVER

دارم فکر می کنم به خودم. به زندگی ای که تا الان گذشته. باعث و بانی این فکر ها که از بعد از ظهر آمد توی ذهن ام پروسه ی شلوار خریدن خودم بود و برخورد آدم های دور ام. من آدم بی آزاری ام تا جایی که می دانم. پی گیر اتفاق ها نمی شوم معمولن. چیزی نمی پرسم تا بهم بگویند و حرفی از دهنم در نمی آید در بعضی موارد حتا اگر غیر مستقیم ازم بپرسند. اگر هم بدانم حرفی وجود دارد که گوینده نمی خواهد کس دیگری خبر داشته باشد خودم هم سعی می کنم فراموش اش کنم انگار. این توقع را از هیچ کس ندارم که با من هم این جوری برخورد کند و همیشه حرف های تع دل آرام ام را به هر کس گفته ام تکه هاش را از این طرف و آن طرف جمع کرده ام و هر بار گفته ام دیگر نمی گویم! اما من هم مثل بقیه ام دیگر. انگار گاهی باید حرف زد.

نه اینکه اتفاق مهمی باشد. همیشه این اتفاق ها می افتد. آدم ها فکر می کنند حواس شان به همه چیز هست اما به هیچ چیز نبوده انگار. یعنی آدم ها هیچ کدام هیچ وقت همه چیز را راجع به آدم نمی دانند. نمی دانند وقتی مهم نیست اگر حساس نکنند یعنی نیست مهم و خودتان را نکشید!

من حتا سر بر نمی گردانم نگاه کنم راه تان را. اسم خیابانی که می پیچید توش را. قدم هایی که با خوشحالی یا از سر بی تفاوتی بر می دارید را نمی شمرم. نگاه هم نمی کنم. من سرم را گرم چراغ های خیابان می کنم و فقط این فکر توی سرم می پیچد که چرا؟! که آن هم تا برسم خانه یادم رفته و آخر شب فقط می شود همین حرف ها که بنویسم هی! بروید رد کارتان. من هنوز همان آدم سال های پیش ام که روی کلمه ها حساس می شوم و بعد یکهو تصمیم می گیرم پرتتان کنم از همه ی لحظه های زندگی ام بیرون. خداحافظ













بعد از دو ماه، سه ساعت. یاد بچگی ها می افتم. ما، بعد هر دو ماه دو روز داشتیم و شب آخر همه اش اشک بود روی بالش. این دو شب خوش نگذشته هیچ. این که صدات از نزدیک آمده توی گوشی و پیچیده توی گوش ... آن قدر نزدیک که لام هم گفته که چقدر نزدیک بود ... این که هر بار پرسیدی خوش گذشت ؟ .... این که هر بار خیالم جمع بوده که تا آخرش به جاش می آیی می مانی وسط اش نمی روی همه چیز نصفه شود ... این ها بیدار نگه ام می دارد و خوب.
من آهنگ گوش نمی دهم این روز ها. کتاب نمی خوانم. حتا کتاب ز را باز نکرده ام هنوز. کار نمی کنم کلن به جز دلشوره ی مدام مسخره ی ته دلم از گذشتن این لحظه ها. از نشنیدن صدا... از ندیدن.
فردا ناهار می رویم چالوس. چهار تایی. من دلم جاده ی آرام بدون مه می خواهد. دیشب خواب مه کلاردشت تا صبح توی چشم هام بود. وقتی بیدار شدم آهنگ مه توی گوش ام تکرار می شد. تو را بغل گرفته بودم و سینه هام چسبیده بود به پشتت. مثل وقت هایی که پوست ها خیس می چسبند به هم از هم که می خواهند جدا شوند از روی هم کشیده می شوند. می دانی چی را می گویم...

Tuesday, September 8, 2009

AND

سر جای همیشگی ام. دارم فکر می کنم به امروزی که گذشت. به فرداها که رد می شوند به راحتی همین امروز. این هفته هفته ی شلوغی ست. سر کار رفتن ام دوباره شروع می شود. امتحان های دانشگاه هم دارند برای خودشان می گذرند. اینترنت خانه قطع شده. از اخبار سایت ها خبری ندارم. دلم شور می زند. روزنامه های امروز را خواندم فقط. آن هم تیتر ها را از روی دکه های روزنامه فروشی. بازوی چپم به مارک لباس ام حساسیت نشان داده و سرخ شده و به شدت می سوزد. ف-----وت می کنم روش. چند ثانیه آرام می شود. دانشگاه خبری نبود. سوال های دست نویس آقای حمید رضا جلائی پور را جواب دادیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین از دانشگاه آمدیم بیرون. بی خیال این همه حراست عزیز که با موتور برای خودش توی دانشگاه چرخ می زد. هوا دارد خنک می شود کم کم. من بوی این فصل هنوز نیامده را می کشم توی بینی ام. بعد حس عجیب پاییز می آید سراغ ام. شب ها هر شب خواب زمستان می بینم. من و تو داریم توی برف ها راه می رویم. دارد هوا سرد می شود. من دارم خودم را توی پالتوی خاکستری قدیمی ام می بینم که دست ام را چپانده ام توی جیب هاش و تو را که هر چند لحظه یک بار تکیه می دهم به بازوت. بعد لبخند می زنم و لبخند خودم را می بینم. این تصویر توی همه ی خواب های این شب ها هست. سه شنبه امتحان مبانی و اصول ارتباطات دارم. هنوز شروع اش نکرده ام. قبل از این روز ها یک نگاهی به جزوه های خودم انداخته ام فقط. درس سختی نیست. اما ساده هم نیست. در کل فرقی هم ندارد. فکر می کنم از درس های اصلی گرایش من باشد. استاد علاقه مند و پرانرژی ای داشت این درس. موهام را کوتاه کوتاه کرده ام. نمی دانم از جلو ببینی خوب باشد توی نظرت یا نه. خودم دیشب هوس موهای بلند ام زده بود به سرم از توی عکس ها. موهای خیلی بلند. بعد به خودم گفتم خوب بلند می شوند باز. باز حسرت ماندنشان زیر باد های پاییز و برف های زمستان می ماند توی دلت. دیشب توی خیال هام داشتم به بسکتبالی که بازی کردم فکر می کردم و برای خودم توی ذهن ام می پریدم بالا پایین. توپ را می گرفتم و پرت می کردم و نمی افتاد توی حلقه ی آن بالا! این دنیای من دنیای عجیبی ست. همه تا نزدیک اش می آیند و آدم را هیجان زده می کنند. بعد همه باید بروند خانه شان!! همه باید برگردند سر جای اولشان. هیچ کدامشان اجازه ندارند بیاید توی اتاق ام- به جز این دو تا دوست سیگاری!-. این دنیا گاهی برای خودم هم عجیب می شود. خصوصن آن موقع ها که حس تنهایی می آید دیوار هاش را می گیرد و فشار می دهد. همان وقت هایی که چند روزش است صدام گرفته. همان موقعی که هر کس تلفن می کند جواب نمی شنود. از تنهایی در آمدن آدم خودش را می خواهد. صدای خودش را می خواهد. جای خودش را هم می خواهد. من توی این سال ها که اسمی از دوست روی آدم های اطراف ام گذاشته ام اعلب خالی ها را پر کرده ام. کافه های تنهایی را دو تایی کرده ام و خنداده ام. رابطه ی معلق را سر و سامان داده ام و لبخند آورده ام روی لب ها. به آدم ها گفته ام تصمیمشان را بگیرند همین الان! بعد به آدم ها اجازه داده ام بروند با تنهایی پر شده شان کافه. با رابطه ی از نو شان مسافرت. با تصمیم های گرفته شان جایی دور. بعد خودم ایستاده ام جلوی آینه لبخند زده ام به خودم و گفته ام همین باید باشد! توی این دنیا که تکه کاغذ روی دیوار هست. کنار کاغذ چند تا ماژیک مشکی نازک و پهن. اسم ها قر و قاطی با پهن و نازک روی کاغذ صف کشیده اند. بعضی ها شان فراموش شده اند کم رنگ شده اند از دهان کسی آمده اند بیرون باز پر رنگ شده اند. بعضی ها را هر روز خودم برداشته ام روی اش را پر رنگ تر کرده ام. بعضی ها را هم اضافه می کنم هر از چندی. حق داری! این هر از چندی ها به هم نزدیک اند. اما همان حرف همیشگی من باز هم این جا نشسته! خط ها خیلی معلومند. همه هم می دانند! اما دلشان می خواهد پاک اش کنند و بیارند جلو تر بکشند اش. نمی دانند من کشیده ام این خط ها را نه آن ها! اما همین لیست از آدم ها این دنیای من را کرده این شکلی. دنیایی که گاهی اسم خودم را هم پایین لیست اش اضافه می کنم و خودم را پرت می کنم ازش بیرون و بعد از یک مدت که یادم آمد جای هر چیز کجاست دوباره اسم ام را پاک می کنم و بر می گردم توش.
من توی این روز های دوری توی این دنیا تنها مانده ام. نه آن تنهایی که آدم هایی که می بینم همه گی فقط بتوانند از ساده تریم ترکیب های انگلیسی برای فهماندن منظورشان استفاده کنند. نه آن تنهایی که کار هاش را همه را خودش انجام می دهد. نه آن تنهایی که هر روز اش را با حس تنهایی شروع می کند. آن تنهایی که آن نیمه ی دیگر است. اگر خواستی به من بگو بیا با من توی دنیای من زندگی کنیم. از توش هم نیاییم بیرون. حتا موقعی که غریبه ها زنگ درش را می زنند. اگر خواستی به من بگو از توش بیایم بیرون بیایم توی دنیای تو. احساس توی دنیای من فقط ده تا از مال تو بیشتر است. اما انگار عدد ها بزرگ که می شوند تاثیر یک هم رویشان بزرگ تر می شود چه برسد به ده. من زود از آدم ها خسته می شوم. چون آدم ها خسته کننده می شوند زود!

AND

سر جای همیشگی ام. دارم فکر می کنم به امروزی که گذشت. به فرداها که رد می شوند به راحتی همین امروز. این هفته هفته ی شلوغی ست. سر کار رفتن ام دوباره شروع می شود. امتحان های دانشگاه هم دارند برای خودشان می گذرند. اینترنت خانه قطع شده. از اخبار سایت ها خبری ندارم. دلم شور می زند. روزنامه های امروز را خواندم فقط. آن هم تیتر ها را از روی دکه های روزنامه فروشی. بازوی چپم به مارک لباس ام حساسیت نشان داده و سرخ شده و به شدت می سوزد. ف-----وت می کنم روش. چند ثانیه آرام می شود. دانشگاه خبری نبود. سوال های دست نویس آقای حمید رضا جلائی پور را جواب دادیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین از دانشگاه آمدیم بیرون. بی خیال این همه حراست عزیز که با موتور برای خودش توی دانشگاه چرخ می زد. هوا دارد خنک می شود کم کم. من بوی این فصل هنوز نیامده را می کشم توی بینی ام. بعد حس عجیب پاییز می آید سراغ ام. شب ها هر شب خواب زمستان می بینم. من و تو داریم توی برف ها راه می رویم. دارد هوا سرد می شود. من دارم خودم را توی پالتوی خاکستری قدیمی ام می بینم که دست ام را چپانده ام توی جیب هاش و تو را که هر چند لحظه یک بار تکیه می دهم به بازوت. بعد لبخند می زنم و لبخند خودم را می بینم. این تصویر توی همه ی خواب های این شب ها هست. سه شنبه امتحان مبانی و اصول ارتباطات دارم. هنوز شروع اش نکرده ام. قبل از این روز ها یک نگاهی به جزوه های خودم انداخته ام فقط. درس سختی نیست. اما ساده هم نیست. در کل فرقی هم ندارد. فکر می کنم از درس های اصلی گرایش من باشد. استاد علاقه مند و پرانرژی ای داشت این درس. موهام را کوتاه کوتاه کرده ام. نمی دانم از جلو ببینی خوب باشد توی نظرت یا نه. خودم دیشب هوس موهای بلند ام زده بود به سرم از توی عکس ها. موهای خیلی بلند. بعد به خودم گفتم خوب بلند می شوند باز. باز حسرت ماندنشان زیر باد های پاییز و برف های زمستان می ماند توی دلت. دیشب توی خیال هام داشتم به بسکتبالی که بازی کردم فکر می کردم و برای خودم توی ذهن ام می پریدم بالا پایین. توپ را می گرفتم و پرت می کردم و نمی افتاد توی حلقه ی آن بالا! این دنیای من دنیای عجیبی ست. همه تا نزدیک اش می آیند و آدم را هیجان زده می کنند. بعد همه باید بروند خانه شان!! همه باید برگردند سر جای اولشان. هیچ کدامشان اجازه ندارند بیاید توی اتاق ام- به جز این دو تا دوست سیگاری!-. این دنیا گاهی برای خودم هم عجیب می شود. خصوصن آن موقع ها که حس تنهایی می آید دیوار هاش را می گیرد و فشار می دهد. همان وقت هایی که چند روزش است صدام گرفته. همان موقعی که هر کس تلفن می کند جواب نمی شنود. از تنهایی در آمدن آدم خودش را می خواهد. صدای خودش را می خواهد. جای خودش را هم می خواهد. من توی این سال ها که اسمی از دوست روی آدم های اطراف ام گذاشته ام اعلب خالی ها را پر کرده ام. کافه های تنهایی را دو تایی کرده ام و خنداده ام. رابطه ی معلق را سر و سامان داده ام و لبخند آورده ام روی لب ها. به آدم ها گفته ام تصمیمشان را بگیرند همین الان! بعد به آدم ها اجازه داده ام بروند با تنهایی پر شده شان کافه. با رابطه ی از نو شان مسافرت. با تصمیم های گرفته شان جایی دور. بعد خودم ایستاده ام جلوی آینه لبخند زده ام به خودم و گفته ام همین باید باشد! توی این دنیا که تکه کاغذ روی دیوار هست. کنار کاغذ چند تا ماژیک مشکی نازک و پهن. اسم ها قر و قاطی با پهن و نازک روی کاغذ صف کشیده اند. بعضی ها شان فراموش شده اند کم رنگ شده اند از دهان کسی آمده اند بیرون باز پر رنگ شده اند. بعضی ها را هر روز خودم برداشته ام روی اش را پر رنگ تر کرده ام. بعضی ها را هم اضافه می کنم هر از چندی. حق داری! این هر از چندی ها به هم نزدیک اند. اما همان حرف همیشگی من باز هم این جا نشسته! خط ها خیلی معلومند. همه هم می دانند! اما دلشان می خواهد پاک اش کنند و بیارند جلو تر بکشند اش. نمی دانند من کشیده ام این خط ها را نه آن ها! اما همین لیست از آدم ها این دنیای من را کرده این شکلی. دنیایی که گاهی اسم خودم را هم پایین لیست اش اضافه می کنم و خودم را پرت می کنم ازش بیرون و بعد از یک مدت که یادم آمد جای هر چیز کجاست دوباره اسم ام را پاک می کنم و بر می گردم توش.
من توی این روز های دوری توی این دنیا تنها مانده ام. نه آن تنهایی که آدم هایی که می بینم همه گی فقط بتوانند از ساده تریم ترکیب های انگلیسی برای فهماندن منظورشان استفاده کنند. نه آن تنهایی که کار هاش را همه را خودش انجام می دهد. نه آن تنهایی که هر روز اش را با حس تنهایی شروع می کند. آن تنهایی که آن نیمه ی دیگر است. اگر خواستی به من بگو بیا با من توی دنیای من زندگی کنیم. از توش هم نیاییم بیرون. حتا موقعی که غریبه ها زنگ درش را می زنند. اگر خواستی به من بگو از توش بیایم بیرون بیایم توی دنیای تو. احساس توی دنیای من فقط ده تا از مال تو بیشتر است. اما انگار عدد ها بزرگ که می شوند تاثیر یک هم رویشان بزرگ تر می شود چه برسد به ده. من زود از آدم ها خسته می شوم. چون آدم ها خسته کننده می شوند زود!

Monday, August 31, 2009

pIANIST

از آن روز هاییست که حس هام نمی آیند با کلمه ها قاطی نمی شوند نوشته شوند. از آن روزهاییست که کنتظر اتفاق هایی ام که برای شان حاضر نیستم خودم را آماده کنم. از آن روز هاییت که می خواهم سرم را ببرم زیر پتو و کنارم باشی آن زیر و صدای نفس های شمرده شمرده و آرامت بیایند و من تا صبح بیدار بمانم و فکر های خودم را توی سرم بگردانم و از اول تا آخر همه ی شان را بشمرم.
کارها وقتی تا آخر تمام می شوند و مجبور می شوند منتظر لحظه ی خودشان برسد پرت می شوند پایین می میرند. یا قل می خورند می روند زیر مبل و دیگر نمی شود درشان آورد. اتفاق ها باید سر وقت درست خودشان بیافتند. باید همان موقع که آدم نشسته تا بیایند سراغ آدم بیافتند. اگر آن موقع بیافتند آدم می گیردشان. اگر نه معلوم نیست چه بلایی بخواهد سرشان بیافتد.
دارم بازی بازی می کنم. توی اتاق خودم به دراز کشیده ام با ن که توی آن یکی اتاق است دارم چت می کنم گاهی و آهنگ نو بادیز هم گوش می دهم و فکر می کنم به کلمه ی بعدی که درست باید بعد از این کلمه بیاید.
آدم ها اتباهی فکر می کنند. همه شان همیشه به آن چیزی فکر می کنند که نباید. به آن چیزی که نیست. که احتمال وقوع اش از همه ی چیز های دیگر کمتر است. بعد آن فکر می شود همه ی زندگی شان. بعد همه ی زندگی شان گند می زند به روز های زندگی شان انگار. این ها چیز هایی ست که بدون دلیل اسن روز ها ذهن ام را مشغول کرده. آدم ها را باهاش امتحان می کنم. با این که بخواهم سوالی بپرسم و نپرسو و از عکس العملشان حدس بزنم فکر توی سرشان را. آدم ها خودخواهند. می دانی؟ می بینند ات و می شناسند اما نمی خواهند باور کنند که این که می شناسند تویی. می گویند به خودشان بگذار برای خودم این فکر را بکنم. بگذار این جوری باشد.
شی وانتز تو گو هم بات نو بادیز هم
دلم می خواهد یک جفت کفش پارچه ای سفید بخرم. بعد جوری که همه ببینند زنگ خودش نیست رنگ سبز بزنم بهش. دلم این دستبند های سبز را نمی خواهد. چیزی می خواهد که هیچ کس نتواند بهش بگوید " درش بیار"




این روز ها حال خوشی نداری. من توی ذهن ام هی دارم روز های دو هفته ی دیگر را تصور می کنم که چه جوری بهترین شکل ممکن باشند. هی داریم نقشه ها می کشیم که چی کار کنیم. هی دارم به آن لحظه که از شمال برگشته ای فکر می کنم. به آن روزی که بر می گردی تهران. به اولین جایی که می رویم. به همه ی آن چند روز که من دارم. می خواهم بدانم این بار چقدر زود می گذرند. می خواهم بدانم چی می شوند این بار. می خواهم بدانم این بار بعد از این که بر می گردی من چقدر اش را عذاب وجدان کاری را می گیرم که می توانستم بکنم ... می توانستم خوشحالت کنم اما نکردم... . کار هایی که همیشه دیر شده اند. که من همیشه فکر کرده ام بعضی اتفاق ها خودشان می افتند و وقتی می افتند می فهمم من بوده ام که انداخته امشان. من هر شب یک بار خواب می بینم که به جای نمک آبرود آمده ام ساعت چهار صبح دم خانه تان. هر شب این را خواب می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر خواب ام نمی برد. از آن همه اضطراب آن روز. از آن همه پشیمانی آن روز. از آن همه لحظه ها که من از بین بردمشان.
اتفاق ها باید درست بیافتند. معزرت می خواهم هیچ چیزی را حل نمی کند هیچ وقت. عذاب وجدان هم با حل شدن اتفاق ها و باز شدن گره شان از بین نمی روند. اگر می رفتند من راحت تر می خوابیدم.

Tuesday, August 25, 2009

Pianist

تلویزون دارد مشروح دادگاه چهارم را نشان می دهد. من نمی دانم چرا فشار ام افتاده پایین. انگشت هام یخ زده اند. بابا از سر آمده نیامده با لباس های بیرون اش نشسته روی تخت دارد گوش می دهد. من توی سایت ها هم دارم می گردم ببینم چه خبر شده آخر سر. چه می شود این بار!!! هی تو گوش ام می پیچد " من اعتراف می کنم به صاف بودم زمین" و لبخند ته دلم روشن می شود.




کتاب های آلمانی جلوم بازند. این ترم واقعن سخت است. من هم شاید واقعن آن قدر که باید نمی خوانم. وقت دارم اما کار های دیگری هم هستند که انجام شان همین حالا وقت اش است انگار. امتحان های دانشگاه دارد شروع می شود. می خواهم به نون بگویم بیاید با هم بشینیم درس بخوانیم. خیلی بی حوصله ام نسبت به دانشگاه. خیلی بی حوصله تر از آن که بخواهم فکر کنم امتحان چی را کی باید بدهم. واحد های ترم بعدی را هنوز آموزش تایید نکرده- احتمالن چون هنوز امتحان های ترم اول را هم نداده ایم- و نمی دانم روز های خالی ترم بعد ام چه روز هایی اند چون یادم رفته همه چیز! فقز می دانم عصر روز های زوج ام خالی اند.




این روز ها روی همه ی حس ها حس دلتنگی بد جوری روی دلم سنگینی می کند. دلتنگی سنگینی که از همه ی جاهای قدیمی می آید گلویم را می گیرد. از پنتری... از تئاتر شهر... از جای پارک همیشگی سر کوچه... از کافه فلان... همه چیز اشک می شود روی چشم هام. من دلم یم روز کامل برای خودمان می خواهد که برویم از کافه نادی شروع کنیم و بعد برویم همه جایی را که دلم می خواهد دوباره با تو باشم راه برویم با پای پیاده و شب خسته با پاهای تاول زده برسیم خانه و لحظه های آخر را بشماریم تا آن آژانس گران بگیر! بیاید من را برساند خانه ی مان و من از همه ی چهار راه ها اس ام اس بدهم که چراغ این جا و جای تو را خالی کنم کنارم.




دادگاه ها ته کشید. مامن بزرگ و بابا بزرگ آمده اند روز پزشک بازی. ما گل گرفتیم دیشب! خبری نیست. همه چیز سر جای اش است . دارند می روند...