زانوی چپ ام پیچ خورده! یادم نیست داشتم چه کار می کردم که پیچید به هم. درد می کند. راه رفتن آن قدر سخت نیست که از روی زمین بلند شدن.
زندگی دارد روز های عجیب و غریب اش را نشان ام می دهد. روز هایی که نمی دانم چطوری شب می شوند. کدام آهنگ را باید توی شان گوش بدهم. چه شعری را زیر لب ام زمزمه کنم. تیک تیک ساعت جدید ام توی گوش ام مدام می پیجد. تیک تیک بلندی می کند. دوست دارم صداش را. یادم می اندازد که دارد می گذرد. که باید مواظب باشم.این روز ها عجیب اند. من صبح ها با انرژی از خواب بیدار می شوم. همه اش حی خوبی بهم می گوید همه چیز دارد می ورد جلو. دارد درست می شود. مثل وسایل آن خانه ای که ندیده ام اش و دارد پر می شود و درست می شود و کامل می شود. هر روز یک اتفاق خوب می افتد ... مثل یک قدم به جلو... یا یک جمله ی جدید توی دفترم... یا دو تا دیالوگ جدید به نمایشنامه ی یلو اکر یا چگونه بر ترس خود هنگاه اجرای کنسرت غلبه کنیم... . سر در نمی آورم از همه ی چیز هایی که دارد با این سرعت می گذرد. بعد شب می رسد. تلفن قطع می شود. می ماند توی دستم . بوق اشغال می زند. دگمه اش را می زنم و بغض می آید پشت چشم هام. تا حالا این قدر سخت نبوده انگار... یا اکر بوده یادم رفته... یا نمی دانم... تا صبح توی جایم تکان می خورم... می روم دور خانه راه می روم... این شب ها عجیب اند... خیلی... دلتنگ اند... خیلی... تاریک اند ... خیلی... شب که می شود می روم پشت پنجره ی پذیرایی... چشم هام می رود پشت پنجره ی آن هتل با پرده های زرشکی و خیره می شود به آن آسمان خاکستری دور... دلم تنگ می شود... بعضی شب ها صبح ندارند انگار.
به آ دختر کنار اتاق سلام برسان. حسودی من را اما نگذار به گوش اش برسد.
يک قدم به جلو... نمايشنامه را بايد قبل از اجرا برايم بخواني. ميترسم قبل از اين که اجرا شود نخوانده باشمش. بايد بخواني که بتوانم بر اين ترسم از اجرا غلبه کنم!
ReplyDeleteپ.ن.: برنامه خيلي خوبي داريد. فقط غلط هاي تايپي اش را کم کنيد بي زحمت!