Friday, August 7, 2009

PIANIST*


دور از من ایستاده ای. دور دور. خیلی دور تر از آنکه بتوانم صورت ات را ببینم. فقط حدس می زدم که چشم هات رو به نبود. به دور تر ها بود. دور تر ها از آن جا که من بتوانم ببینم.

کوه های توی مسیر هیچ شکل خاصی نبودند. نه زن های به پهلو خوابیده بودند نه شغال های توی دره ی شاپرک ها. کوها فقط کوه بودند. با گندم های رویشان که یا درو کرده بودند دسته شده بودند روی هم یا هنوز درو هم نشده بودند. گندم های کوتاه کوتاه و طلایی.

درخت ها خیلی بلند بودند. آن قدر بلند که تا سرم را نمی بردم بالا پایین موهام نمی خورد به وسط پشتم نکشان را نمی دیدم. معلوم نبود تابستان باشد یا زمستان. من هی عقب عقب می رفتم.

دراز کشیده بودم روی کاناپه ی کرم بد رنگ گوشه ی اتاق تاریک هتل، چند دقیقه یک بار چراغ موبایل خودم و مامان ام را روشن می کردم ببینم آنتن دارند یا نه. داشتند. بلند شدم رفتم دسشتویی. خیره شدم به خودم توی آینه. پای چشم چپم کبود شده.

زیر پاهام خالی شد و روی گل ها سر خوردم. سر خوردم. سر خوردم. سر خوردم. موبایل را از توی دستم پرت کردم که بتوانم جایی را بگیرم خورد روی شیشه ی میز کنارم. پدرم توی جای اش غلطی زد. مامان نیم خیز شد و گفت چی شد. گفتم هیچی. با صدایی که در نمی آمد گفتم هیچی. پ حتا تکان هم نخورد.

آفتاب خورده بود توی چشم هام. توی تونل هم چراغ نداشت. هیچ جا را نمی دیدم. سعی می کردم با موبایل پدرم شاره ای را بگیرم اما نمی شد. هر چه می گرفتم نمی شد. یکهو یاد ام آمد توی تونل ها آنتن موبایل قطع می شود.

توی بازار. ساعت دوی بعد از ظهر. داغی آفتاب می خورد توی سرم. داغ شده ام. دنبای مامان ام می روم برسیم به مغازه ی توی پاساژ. بچه ی دم در پاساژ مگنت می فروخت. هر بار که ازش قیمت شان را می پرسیدم یک چیزی می گفت.

کنار جاده وسط آسفالت ایستاده بودیم از پسر بچه ی کنار جاده شاه توت بخریم. بچه ی کوچک تر آمد دوچرخه اش را کوباند به ماشین. از جا پریدم. نگاه اش کردم و خندیدم. مامان ام ازش پرسید مدرسه می رود. گفت بله. پرسید کجا. گفت توی ده خودشان. پرسید اسم دهشان چیست. گفت توت سرخان. پسر بچه ی بزرگ تر رفته بود دو تا لیوان شاه توت بریزد توی پلاستیک برایمان بیاورد. من بغض ام آمده بود پشت چشم هام. منتظر بودم بیاید توت امان را بدهد دستمان که برویم زود تر. پ به بچه ی کوچک تر گفت پفک می خواهی. گفت بله. بله اش توی گوش ام پیچید. " بله". نگفت آره. یا می خوام. گفت بله. از کف ماشین پفک را برداشت از پنجره داد دست اش. بچه ی کوچک تر قیافه اش باز شد. خندید. اشک ام افتاد روی گونه ام آمد کنار لبم. هزار تومنی را پدرام گذاشت کف دست پسر بچه ی بزرگ تر. گفت خورد ندارد پدرام گفت باقی اش مال خودت. رفتیم. بچه ی کوچک تر به پ لبخند ملیهی زد که اشک دیگرم هم آمد پایین. دست تکان دادند برای هم. رفتیم. تا صبح پسر بچه توی گوش ام می گفت " بله"





پیانست ها باید شاد باشند. من تب دارم الان. خسته ام و اشک هام آمده روی صورتم. همه ی راه برگشت خواب بوده ام. اغلب اش را.خسته ام *

1 comment: